نمی دانم کدامین آه
کدامین ناله و فریاد، گرفته دامن من را
که من مغموم و سرگشته
پریشانم در این دنیا
غریبانه ، غریبانه
چه پرسه می زنم شبها
در این دنیای بی پروا
مرا این اشکهای چشم ، امان داده
مرا این سوزهای دل ، فغان داده
نمی دانم کدامین ناله را باید
برای شور این شیدا
برای این دل رسوا
به آه دیده بنشانم
نمی دانم برای او- برای تو - برای خود
کدام افسون و افسانه
طلسم عشق به پا کرده
من آن گمگشته را هم ای نگهبانان
چراغی باید این روشن کند فردای تیره تار راهم را
من از کور خرابات مغانی که
نمی یابد چراغی را
من از آن کودک تنها میان جمع بیگانه
که دامانی رها گشته ز دستانش
غریبانه ترم اما :
نه تاریکیست در این دنیا
نه دامانی رها گشته ز دستانم
نمیدانم چرا فانوس ، نمی بینم میان راه
میان جاده باریک این عشق شرر انگیز دیرینم
بگو تا کی گرفتارم
بگو تا کی گرفتارم در این پس کوچه های عشق
بگو با من کدامین خانه را باید بکوبم تا تو را با خود ببینم ساده و تنها
من افسونم ، پریشانم ، گرفتارم به دام عشق
اگر خواهم نمی تانم
ترا ای موج ویرانگر ز یاد و خاطرم بردن
برای خود- برای تو - برای او
تو می دانی چه باید کرد میان این همه تردید ؟! . . .
واینک دست در شاخه های عشق روی پنجره یادت دارم
گل سرخی را می بینم که به تحمید تو بر می خیزد
من آن درخت تنهایم که دست سبزم را به سوی تو گشوده ام و تشنه ی باران تو ام
آن هنگام که ابر در دهکده ی چشمانم می بارد احساس می کنم به نهایت می پیوندم
من هر گلی را که می بینم از دست های تو آغاز شده است
و اینک تو را چون چشمه های صاف ، شفاف می بینم
دلم غرق تمنای عبور است
می خواهم در این لحظات پاک
مثل گل سرخ
آغازی دوباره از دست های تو داشته باشم
جویبار خشمیده دلم را به دریای نگاهت مهمان کن
من تو را می خواهم ای همه ی دریا ...
من متهم هستم، پلیس اما نمی داند
من قاتل این وقت ها، این لحظه ها
- این روشنی های لب ایوان
من قاتل این برگ های نورس تن شسته در باران
من قاتل این دوستان هستم.
وقتی بهار آمد
من دشنه دستم بود، پشت در کمین کردم
رُز بود، گیلاس و شکوفه
انبوهی از حیرت کنار من
من چه بدی ها با تن آن نازنین کردم
-
من خوشه هایی از اقاقی را گلوبند "صفیه" دختر همسایه مان کردم
او را عروس کوچه های کودکی هایم گمان کردم
هر جا که می رویید یک زنبق
بی اعتنا بودم
حتی تمی دانم کجا بودم
-
پنجاهمین سال است که می بینم این گونه
این شمعدانی های قرمز را کنار حوض
هر روز مثل روزهای قبل
حس می کنم تعویق های مرگ را –
- خمیازه های عصرگاهی را
این زندگی سادهی خواهی نخواهی را
-
من متهم هستم، پلیس اما نمی داند
من پیش از این هم بارها گفتم
در چیدن یک سیب از باغ حیات آباد
در چیدن یک پونه از جالیز فلفل ها
در غارت باغ شکوفه در شمال درهی پونک
همدست بودم.
با من قصوری بود
من دور کردم دست های دخترم را از رسیدن به کتابی
که لب رف بود
این اعتراف اول من نیست
یک بار هم یک زن کنار ایستگاه تاکسی
پرسید: "آقا عشق یعنی چه؟!"
من شانه هایم را به مفهوم نمی دانم تکان دادم
یک بار هم هنگام تفتیش عقاید زبر لب گفتم:
من چتر می خواهم، هوای منطقه ابری است
آنها ولی
از پاسگاه انداختندم با لگد بیرون