دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر... ...از در ای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام