نمی دانم کدامین آه
کدامین ناله و فریاد، گرفته دامن من را
که من مغموم و سرگشته
پریشانم در این دنیا
غریبانه ، غریبانه
چه پرسه می زنم شبها
در این دنیای بی پروا
مرا این اشکهای چشم ، امان داده
مرا این سوزهای دل ، فغان داده
نمی دانم کدامین ناله را باید
برای شور این شیدا
برای این دل رسوا
به آه دیده بنشانم
نمی دانم برای او- برای تو - برای خود
کدام افسون و افسانه
طلسم عشق به پا کرده
من آن گمگشته را هم ای نگهبانان
چراغی باید این روشن کند فردای تیره تار راهم را
من از کور خرابات مغانی که
نمی یابد چراغی را
من از آن کودک تنها میان جمع بیگانه
که دامانی رها گشته ز دستانش
غریبانه ترم اما :
نه تاریکیست در این دنیا
نه دامانی رها گشته ز دستانم
نمیدانم چرا فانوس ، نمی بینم میان راه
میان جاده باریک این عشق شرر انگیز دیرینم
بگو تا کی گرفتارم
بگو تا کی گرفتارم در این پس کوچه های عشق
بگو با من کدامین خانه را باید بکوبم تا تو را با خود ببینم ساده و تنها
من افسونم ، پریشانم ، گرفتارم به دام عشق
اگر خواهم نمی تانم
ترا ای موج ویرانگر ز یاد و خاطرم بردن
برای خود- برای تو - برای او
تو می دانی چه باید کرد میان این همه تردید ؟! . . .
من آهنگ میزارم نمیخونه چرا؟پسوند چی باید باشه؟
زمان با عشق فراموش میشود و عشق با زمان...
سلام دوست عزیز.
مرسی که نظر دادی به وبلاگم راستی شعر بسیار زیبایی بود...
سلام
چقدر این نوشته زیبا بود.
برات ارزوی موفقیت دارم.